داستان با این جملات آغاز میشود:
"آلبالوهای بهشت رسیدهاند.
قرار است من و مامانم مربای آلبالو درست کنیم. اما مامانم اینجا نیست. جهنمی است.
خدا به او اجازه داده که فقط یک روز به بهشت بیاید و با من مربای آلبالو درست کند.
مامانم خیلی خوشحال است. مدام میگوید:
- قربان قد و بالایت بروم که من را از جهنم نجات دادی. آن پدرت که ...
مامان حرفش را میخورد.
ما از صبح مشغول چیدن آلبالو هستیم. غروب میشود. چهار تا دیگ بزرگ را لببهلب با آلبالو پر کردهایم. هنوز نصف درختها ماندهاند ..."