داستان با این جملات آغاز میشود:
"روزهای آخر زمستان بود. در سکوت و تاریکی زیر خاک، گلها با خیال راحت کنار هم خوابیده بودند.
بنفشه کوچولو از خواب بیدار شد. هرچه سعی کرد دست و پایش را تکان بدهد، نتوانست. به اطراف نگاه کرد. درست نمیتوانست چیزی را ببیند. سرش را بلند کرد. کمی آنطرفتر، لاله با ریشههای پخش شده در خاک خوابیده بود. بنفشه کوچولو آهسته او را صدا کرد:
- لاله، لاله، بیا کمی با هم حرف بزنیم! من از خوابیدن خسته شدهام ..."