داستان با این جملات آغاز میشود:
"قطره از پشت ابر سرک کشید و به خواهرش گفت:
بهتر است دیگر برگردیم، وگرنه دریا میفهمد باز از پیش او رفتهایم.
خواهرش دست او را گرفت. از روی ابر پایین پریدند و دیلنگ دیلنگ روی زمین افتادند.
قطره گفت:
- وای چهقدر باید راه برویم تا به دریا برسیم. فاصله خیلی زیاد است.
فاصله تن درازش را کش و قوسی داد، خندید و گفت:
- تا من را طی کنید، ممکن است خیلی اتفاقها بیفتد.
خواهر کوچک قطره با گریه گفت:
- چهقدر دوری از دریا سخت است. اگر میدانستم اصلا با شما نمیآمدم ..."