داستان با این جملات آغاز میشود:
"چشمهایم دور میز پوکر سرگردان شد. میزگردان، جوانی در اوایل دههی بیستسالگی بود که پیراهن سفید و تمیز به همراه کت نیمتنه ابریشمی مشکی پوشیده و موهایش را با یک عالمه ژل به عقب تاب داده بود. مهارت این پسر در گرداندن میز بازی خیرهکننده بود. سراغ بررسی بازیکنان رفتم.
دو زن و سه مرد.
سه نفر از آنها در جلسات ناشناس بازیهای شبانه، جزو بازندههای همیشگی محسوب میشدند - میتوانستم از اعصاب بههمریخته و شانههای افتادهشان این موضوع را بفهمم - و احساس بدی داشتند. کاملا تابلو بود. دو نفر دیگر مردی بیستویک ساله و پسری سبزهرو با نمک بود که عمرا یک روز بیشتر از بیستوسه سال داشت و باحالترین خیارشوری بود که از بعدازظهر تا نیمهشب دیده بودم.
من از حقهای ساده استفاده میکردم برای همین باید کارم را خوب انجام میدادم. سه ماه بود که در این شغل فعالیت میکردم و تا آن زمان مچ پنجاهنفری را که در کارتبازی تقلب میکردند، گرفته بودم ..."