داستان با این جملات آغاز میشود:
"دل سام پهلوان به این خوش بود که پس از سالها، پسر سفیدموی خود، زال را پیدا کرده است. یک لحظه از او جدا نمیشد. هر روز هنر تازهای به پسرش میآموخت و از دیدن قد و بالای ورزیده و توانایی او برای یادگیری هنرها غرق لذت میشد. دلش میخواست هرگز آن روزهای خوش به پایان نرسد. زال هم از اینکه پس از سالها دوری از خانه و خانواده و زندگی با پرندگان و چرندگان، با پدرش زندگی میکند، خوشحال بود.
اما از آنجا که در همیشه روی یک پایه نمیچرخد، روزگار سام و زال هم آنگونه که بود ادامه نیافت ..."