داستان با این جملات آغاز میشود (به دلیل کمبود امکانات از نمایش تصاویر و نقاشیهای داخل متن معذوریم!):
"امروز صبح از خواب بیدار شدم و یکهو چیز خیلی معرکهای یادم آمد! دو هفتهی کامل مدرسه بیمدرسه!
میتوانم درسها را کلا از ذهنم پاک کنم (چیزهای ناراحتکنندهای مثل مارکوس ملدرو را هم) و تمرکزم را بگذارم روی کارهای خوبی مثل:
- پیدا کردن راههای تازهای برای عصبانی کردن خواهرم دلیا. (خیلی راههای زیادی!)
- کشیدن نقاشی (نقاشیهایی که دلیا را حصبانی میکند). هاها!
- تماشای تلویزیون و خوردن ویفر کارملی
- خوردن ویفر کاراملی و تماشای تلویزیون
- و مهمتر از همه ...
تمرین گروه موسیقی سگهای آدمخوار با درک (که بهترین دوست من و همسایه بغلیمان است).
امشب برنامهمان این است که شب را دوتایی خانهی آنها بمانیم. کار سادهای است، چون خیلی به ما نزدیکند ..."