درباره كتاب 'خونفروش':
شو سنگوان که بهعنوان گاریچی در کارخانهی ابریشم کار میکند و حقوق ناچیزش کفاف زندگیاش را نمیدهد، با سر زدنهای پیدرپی به رئیس بخش اهدای خون بیمارستان محلی از پس مخارج زندگیاش برمیآید. همانطور که برای امرار معاشِ زن و سه پسرش تلاش میکند، فواصل سرزدنهایش به طرز خطرناکی کم و کمتر میشود. (برگرفته از توضیحات پشت جلد کتاب)
داستان با این جملات آغاز میشود:
"شو سنگوان در شهر توی کارخانهی ابریشم کار میکرد. پیلههای کرم ابریشم را بین ریسندگان توزیع میکرد اما آن روز برای دیدن پدربزرگش به روستا آمده بود. چشمهای پدربزرگ بر اثر کهولت سن کمسو شده بودند و تار میدیدند و او بهسختی تشخیص میداد چه کسی دم در ایستاده است. به شو سنگوان گفت کمی نزدیکتر بیاید؛ لحظهای وراندازش کرد و بعد پرسید: "پسرم صورتت کجاست؟"
شو سنگوان گفت: "بابابزرگ من پسرتان نیستم؛ من نوهتان هستم. ایناهاش، این هم صورتم، درست روبهروی شما." دست پدربزرگ را از روی دامان او برداشت و روی صورت خودش کشید. گذاشت نوازشش کند. بعد دوباره دست را سرجایش قرار داد. کف دستهای پدربزرگ عین ابریشم بود.
پدربزرگ پرسید: "چرا بابات به من سر نمیزند؟"
- بابام که خیلی وقته مرده!
پدربزرگ بهتایید سری جنباند و رشتهای از آبدهانش از میان لبهایش سرازیر شد. سرش را یکوری کرد و آنقدر مکید تا مقداری از آن توی دهانش برگشت. "پسرم خوبی، صحیح و سالمی؟"
شو سنگوان گفت: "خوبم. بابابزرگ، من پسرتان نیستم."
پدربزرگ پرسید: "تو هم خونت را میفروشی؟"
شو سنگوان سرش را تکان داد و گفت: "نه، من تا حالا خونم را نفروختهام." ..."