ورود / ثبتنام
ورود
ثبتنام
جستجو:
Toggle navigation
خانه
كتاب بزرگسال
فهرستهای جیرهكتاب
قفسههای كتاب
تازهترین كتابها
كتابهای پرستاره
مجلات و نشريات
كتاب كودك
فهرستهای جیرهكتاب
قفسههای كتاب كودك
تازهترین كتابها
كتابهای پرستاره
كتاب نوجوان
فهرستهای جیرهكتاب
قفسههای كتاب نوجوان
تازهترین كتابها
كتابهای پرستاره
چی بخوانیم؟
تماس با ما
برگزیده كتاب بزرگسال
تازهها
پرستارهها
پرفروشها
آیندهدارها
برگزیده كتاب كودك
تازهها
پرستارهها
پرفروشها
آیندهدارها
برگزیده كتاب نوجوان
تازهها
پرستارهها
پرفروشها
آیندهدارها
شناسنامه محصول
عقربهای کشتی بمبک
نویسنده:
فرهاد حسنزاده
(Farhad Hasanzadeh)
ناشر:
افق
سال نشر:
1398
(چاپ
2
)
قیمت:
31000
تومان
تعداد صفحات:
276
صفحه
شابك:
978-964-369-594-1
تعداد كسانی كه تاكنون كتاب را دریافت كردهاند: 20 نفر
امتیاز كتاب:
(3 امتیاز با رای 1 نفر)
امتیاز شما به این كتاب:
شما هنوز به این كتاب امتیاز ندادهاید
درباره كتاب 'عقربهای کشتی بمبک':
داستان در آبادان میگذرد. در سال 1357 و در بحبوحهی انقلاب!
قهرمانهای داستان چهار دوست نوجوان هستند که گروهی به نام عقرب را تشکیل میدهند و در همان فصل اول داستان، در شبی تاریک، گذارشان به قبرستان میافتد. آنها آنجا آدمهای مشکوکی را میبینند که دارند چمدان مشکوکتری را در زیر خاک دفن میکنند! خلو، که داستان از زبان او برای خواننده تعریف میشود، برایمان شرح میدهد که چطور وقتی این چهار نوجوان آن چمدان را از زیر خاک درمیآورند و چیزی که در آن مخفی شده را میبینند، تصمیم میگیرند که وارد عمل شوند و یک آدم بزرگ را بدزدند و او را به داخل کشتی بمبک ببرند! ... و این تازه آغاز ماجراست
داستان با این جملات آغاز میشود:
"قرار شد از آن شب بگویم. شبی که از قبرستان برمیگشتیم و آن ماشین غریبه و مشکوک را دیدیم. ممدو حال نداشت. فرت و فرت دماغش را میکشید بالا و غر میزد: "گور به گور شدهها. بیاین بریم خونههامون دیگه."
شکری گفت: "چته غر میزنی؟ داریم میریم دیگه!"
هیچکس تو قبرستان نبود. ناصر بلدوزر هم در قبرستان را قفل کرده بود و رفته بود تو اتاقش، ور دل زن و بچهاش. از سوراخ گندهای که وسط دیوار درست کرده بودیم، زدیم بیرون. همینطور راست دیوار داشتیم میرفتیم که دیدیم یک ماشین خارجی، از این گندههایی که عینهو کشتی پت و پهن هستند، از این هشت سیلندرهای آمریکایی که خدا تا سرعت میرود، ایستاد پناه دیوار قبرستان و دو نفر نشستهاند توش. ممدو گفت: "بچهها! ئی ماشینه از عصر تا حالا ایستاده اینجا." ..."
تاكنون كسی درباره این كتاب نظری ثبت نكرده است!