داستان با این جملات آغاز میشود:
"لعنت بر مه! مه وارد چشم میشود و نمیشود بیش از چند گام جلوتر را دید. وارد گوش میشود و دیگر هیچ صدایی شنیده نمیشود. اگر هم شنیده شود، نمیتوان گفت که از کدام سو میآید. وارد بینی میشود و دیگر بویی بهجز بوی نم به مشام نمیرسد.
لعنت بر مه! مه نفرین دیدبانها است.
آنها چند روز پیش از وایتفلو گذشته بودند، از سرزمین شمالی بیرون آمده و وارد قلمره آنگلند شده بودند. داگمن در تمام طول راه نگران و عصبی بود و در یک سرزمین غریب و در میانهی جنگی که ربطی به آنها نداشت، دیدبانی میداد و منطقه را شناسایی میکرد. همهی اعضای گروه هم نگران بودند و زود خشمگین میشدند. بهجز تریتریز، هیچ کدامشان تاکنون پا از سرزمین شمالی بیرون نگذاشته بودند. البته نمیتوانست در مورد هاردینگ گوشتتلخ مطمئن باشد. او هیچوقت دربارهی جاهایی که رفته بود حرف نمیزد.
آنها از کنار چند مزرعه گذشتند که سوخته و خاکستر شده بود. همینطور یک دهکدهی خالی از جمعیت. دهکدهای متعلق به سرزمینهای متحد، با ساختمانهایی بزرگ و چهارگوش ..."