فصل اول کتاب با این جملات آغاز میشود:
" "ژاک؟ تو بیمارستان؟ جدی میگی؟" لورن آنقدر بلند و با هیجان حرف میزد که یک لحظه مجبور شدم گوشی را از گوشم دور کنم.
"آره." آهی کشیدم. "در مورد چیزی شبیه به این شوخی نمیکنم."
"اون کاملا از دور خارج شد. از وقتی که رفت، حتی یک کلمه هم در موردش نشنیدم و اصلا نمیدونستم حالا یه تکنسین آمبولانسه!"
"من هم همینطور، نیازی به گفتن نیست، خیلی شوکه شدم."
"چی گفت؟ چی گفتی؟"
"هیچی، فرار کردم، مسخره است، نه؟" عصبی خندیدم و ادامه دادم: "وانمود کردم که حالم بد شده و دویدم به طرف دستشویی، اون یکی پرستار، دارلا، مجبور شد اون یک ربعی که شوک عصبی شده بودم و کف دستشویی نشسته بودم، به جای من به بیمار برسه."
"به برادی گفتی؟"
"نه هنوز، تازه دیروز اتفاق افتاد، هنوز خودم هم هضمش نکردم، از این گذشته اصلا هم نمیدونم چطور باید بهش بگم."
"به الکسا که حتما گفتی، درسته؟"
"نه، الان تو تنها کسی هستی که میدونی، شانس آوردی، نه؟" مکث کردم تا خندهاش را بشنوم، اما نخندید ..."