درباره كتاب 'پسری که با پیراناها شنا کرد':
"استنلی پاتز" روزگار خوشی دارد تا اینکه کارخانه کشتیسازی تعطیل میشود. عمویش میزند توی کار تولید کنسر ماهی! و آن وقت بومب!!! همه آنقدر غرق کار میشوند که زندگی در خانهی پلاک 69 خیابان فیشکوئی نابود میشود! شبی استنلی خانه را ترک میکند. میرود و توی سیرک کار میکند. بعد با داستایفسکی و نیتاشا به سفر میرود.
همانطور که استنلی سفر میکند و از زندگی قبلیاش دور و دورتر میشود، بیا ما برویم بالا و بالاتر تا کنار ماه و ستارهها. از آنجا لحظهای را تماشا کنیم که او با "پانچو پیرلی" افسانهای ملاقات میکند. پانچو، همان مردی که با پیراناها، یعنی خطرناکترین ماهی دنیا، شنا میکند. پانچو از استنلی میخواهد با پیراناها شنا کند. آیا استنلی میخواهد با پیراناها شنا کند. آیا استنلی توی آکواریوم پیراناها شیرجه میزند؟ آیا آنقدر شجاع هست که بپرد توی آب و برود دنبال سرنوشتش؟ (برگرفته از توضیحات پشت جلد کتاب)
داستان با این جملات آغاز میشود:
"همهچیز بعد از تعطیلی کارخانهی کشتیسازی سیمپسون شروع شد. سالها پیش کارخانهی سیمپسون روی رودخانه ساخته شد. مردمی که کنار رودخانه زندگی میکردند، از همان سالها توی این کارخانه مشغول به کار شدند.
بابای استن هم تا قبل از تصادف توی کارخانه کار میکرد. عمو ارنی از وقتی بچه بود، درست مثل برادر و پدر و پدربزرگ و پدربزرگش، برای سیمپسون کار میکرد. بعد بوومپ! همهچیز تمام شد. تایوان، کره، چین و ژاپن کشتیهای بهتر و ارزانتری ساختند. آنوقت درِ کارخانهی سیمپسون بسته شد. به کارگرها پول ناچیزی دادند و ردشان کردند. بعد گروه تخریب ریخت توی کارخانه. دیگر شغلی برای اهالی نمانده بود. اما کارگرانی مثل عمو ارنی که سختکوش و بااصلونسب بودند، باید از خانوادهشان مراقبت میکردند. بعضیها شغل دیگری پیدا کردند، مثلا کارگر کارخانهی بستهبندی پلاستیک پرکینز، تلفنچی شرکت بیمه، مسئول چیدن قفسههای فروشگاه زنجیرهای یا راهنمای تور موزهی میراث صنایع بزرگ. این موزه کشتیهای باشکوه سیمپسون را از مان تاسیس کارخانه، نمایش میداد ..."