درباره كتاب 'ارتفاع':
اسکات کری یک مشکل بیولوژیک دارد. مشکلش این است، بدون اینکه ظاهرش تغییر کند وزنش بصورت مداوم کاهش پیدا میکند. عجیب اینکه فرقی نمیکند چقدر لباس پوشیده باشد، هرقدر که لباسهای تنش سنگین باشند باز هم ترازو وزن یکسانی را نمایش میدهد. اسکات خیلی پیگیر این مشکل نیست. اما برای اینکه آن را به کسی گفته باشد تصمیم میگیرد به دکتر باب اعتماد کند.
اسکات مشکل دیگری هم دارد. این یکی مربوط به دو زنی است که در همسایگی او زندگی میکنند. از آن اختلافهایی که معمولا بین همهی همسایهها پیش میآید. زنهای همسایه میخواهند در شهر رستوران جدیدی افتتاح کنند. اما اهالی شهر دل خوشی از آنها ندارند و ... اصلا شاید دلیل اصلی بگومگوهای اسکات با همسایههایش همین حرفهایی باشد که مردم درباره آنها میزنند. بالاخره اسکات تصمیم میگیرد در برخورد با همسایههایش، پیشداوریهایش را کنار بگذارد و به آنها برای افتتاح رستورانشان کمک کند. همسایهها هم خواهناخواه درگیر مشکل بیولوژیک اسکات میشوند و ...
داستان با این جملات آغاز میشود:
"اسکات کری در آپارتمانی الایس را زد، و باب الایس (هرچند پنج سال پیش بازنشسته شده بود اما همه در هایلند اکرس هنوز او را دکتر باب صدا میکردند) اجازه داد او به داخل بیاید.
"خوب، اسکات، اینجا هستی، درست راس ساعت ده. حالا من برای تو چه کاری میتونم بکنم؟"
اسکات یک مرد گنده بود، قدش شش فوت و چهار دهم بود و جورابهای خیلی بلندی پوشیده بود و شکم کوچکی داشت که کمی جلو آمده بود.
"من مطمئن نیستم. احتمالا هیچی. اما ... یک مشکلی دارم. امیدوارم مشکل بزرگی نباشه، اما شاید هم باشه."
"چیزیه که دلت نمیخواد دربارهاش با دکتر همیشگیات صحبت کنی؟"
الایس هفتاد و چهار ساله بود، با موهای کمپشت نقرهای و با کمی لنگی که سرعت او را در زمین تنیس خیلی کم نمیکرد. زمین تنیس جایی بود که او و اسکات با هم آشنا و دوست شدند. دوست صمیمی نبودند، دوست معمولی بودند.
اسکات گفت: "آه، من رفتم، و آزمایشهای چکآپ رو که به تاخیر افتاده بود انجام دادم. آزمایش خون، ادرار، پروستات، هرچی تو بدنم بود و نبود رو چک کردم! همه چیز خوب بود. کلسترولم یک کم بالا بود، اما هنوز هم در حد نرمال بود. من بیشتر نگران دیابت بودم. دکتر سایت وب مد گفته بود شاید مشکل اصلی همین باشه." ..."