درباره كتاب 'ماده تاریک':
"از زندگیت راضی هستی؟"
اینها آخرین کلماتیاند که جیسون دسن به خاطر دارد، قبل از اینکه فرد ناشناسی که ماسک به صورت دارد او را برباید، قبل از اینکه به هوش بیاید و متوجه شود دست و پایش به تخت چرخداری بسته شده و تعدادی غریبه دوروبرش را گرفتهاند، و قبل از اینکه شخص ناشناسی به او لبخند بزند و بگوید: "خوش اومدی، رفیق قدیمی."
اما این تمام داستان نیست. زندگی جیسون با قبل فرق کرده؛ همسرش درواقع همسرش نیست. پسرش هرگز متولد نشده است. خود جیسون هم دیگر یک استاد معمولی فیزیک نیست، بلکه دانشمند باهوش و معروفی است که موفق به کشف خارقالعادهای شده است، کشفی محیرالعقول.
آیا جیسون عقلش را از دست داده است؟ آیا خواب میبیند؟ اگر چیزی که جیسون میداند حقیقت دارد، پس چرا نمیتواند دلیلی برای اثباتش پیدا کند؟ چرا یکشبه تمام چیزهایی که میدانسته و میشناخته او را ترک کردهاند؟ (برگرفته از توضیحات پشت جلد کتاب)
داستان با این جملات آغاز میشود:
"پنجشنبهشبها را دوست دارم.
در چنین شبهایی احساسی به من دست میدهد که شاید نتوانم با هیچ کلمهای توصیفش کنم.
شب دورهمی خانوادگی، این رسم ماست، فقط خودمان سه تا.
پسرم چارلی پشت میز نشسته بود و داشت نقاشی میکشید. او تقریبا پانزده سالش است. پدرسوخته، در طول تابستان دو اینچ رشد کرده و حالا همقد من است.
صورتم را از پیازی که در حال خردکردنش بودم برگرداندم و به او گفتم: "میتونم ببینمش؟"
دفترش را بالا گرفت و رشتهکوهای درهم و برهمی را که شبیه منظرهای از سیارهای ناشناخته بود به من نشان داد.
گفتم: "چقدر قشنگه. از رو بیکاری داری نقاشی میکشی؟"
"پروژه کلاسیه. باید تا فردا تحویل بدم."
"خب پس برو بقیهاش رو هم بکش جناب آقای لحظهآخری."
خوشحال بودم، با حالت مستی خمارگونهای در آشپزخانهام ایستاده بودم و روحم هم خبر نداشت که امشب پایان همهی این خوشیها خواهد بود. پایان هر چیزی که میشناختم، هر چیزی که دوست داشتم ..."