فصل اول کتاب با این جملات آغاز میشود:
"باری سنگین بر پشت، از نردبان بالا میرود اما پیش از انداختن بار به پشت کامیون، سرش گیج میرود و از ارتفاع سه متری بر روی آسفالت خیابان سقوط میکند. سرش آسیب میبیند و به حالت کما میرود. همکارانش او را به خانهاش میرسانند و همانجا به حال خود رهایش میکنند. زن و فرزندانش با دیدن او شیون سر میدهند. او بیدوا و دکتر و بیمه، بهتدریج از کما خارج میشود، اما هرگز سلامت خود را بازنمییابد. بدینترتیب علی خاله پس از گذشت سه ماه از این حادثه میمیرد.
خبر فوت او را مادرم به من داد. تمام غم و غصههای زندگی پر محنت او در کنار خاطراتِ شیرینی که از سفر دوران بچگیام به شیراز از او داشتم، در خاطرم زنده شد. از اینرو در نخستین سفرم به سیرجان پس از ازدواج با مهدیه، تصمیم گرفتم به خانوادهاش سری بزنم. در سیرجان پی بردم که جاده کرمان به شیراز در نزدیک نیریز ریزش سنگینی کرده و پس از گذشت چند ماه هنوز باز نشده است. با آن وضعیت، حتی مادرم نیز نتوانسته بود در مراسم تنها یادگار خواهر جوانمرگش شرکت کند ..."