داستان با این جملات آغاز میشود:
"صدای سرفههای شدید در راهرو میپیچید. "صد و هشتاد" با هر سرفه خون غلیظ بالا میآورد. گاهبهگاه خودش را خیس میکند. روی زمین سلولش افتاده، پتوی نانوفیبر غرق خون و ادرار را دور خود میپیچد. اما با سرفهی بعدی که بیش از چند ثانیه با قبلی فاصله ندارد پتو را پس میزند و مشتی لختهی خون تازه را روی زمین پخش میکند. بیهوده تلاش میکند پتویش بیش از این به خون و عفونت بیرون ریخته از سینهاش آغشته نشود. زخمهای رانهایش تیر میکشند. هر بار با تکانهای شدید سرفه مایع زردرنگی مثل اسید از روی رانهایش به پایین میلغزد، سطح دلمهبستهی زخمها شکافته میشود. صد و هشتاد میداند چیزی به پایانش نمانده است. لحظهشماری میکند، برای آزاد شدن از سالها درد و بیماری و تاریکی ..."