درباره كتاب 'پیاده':
داستان یک زن در دلِ شهر تهران. زنی که با شوهرش برای زندگی از روستایی در کرمان به تهران میآید، سالهای ابتدای انقلاب. ناگهان همسرش به زندان میافتد و او میماند با فرزندی در شکم و فقری که جای نفس کشیدن برایش باقی نمیگذارد و اقوامی که دیگر نمیپذیرندش. زنی باردار در تهران سالهای دههی شصت که گرسنه و رانده شده تصمیم میگیرد به زنده ماندن ... (برگرفته از توضیحات پشت جلد کتاب)
داستان با این جملات آغاز میشود:
" "نشینی پشت در، همه چیز رو بریزی رو دایره!"
"این چه حرفیه کرامت؟ من این بندهی خدا رو اصلا نمیشناسم."
"تو دوتا گوشِ مفت میخوای. آشناوغریبه هم سرت نمیشه. من تو رو میشناسم."
"من غلط میکنم با مرد غریبه حرف بزنم."
کرامت کیفش را میگذارد زیربغلش و قفل را برمیدارد. دوبار قفل را بازوبسته میکند.
"روم به دیوار اگه یه وقت ..."
"تیر بخوره تو اون شکمت. شدی بشکه. یه خاکی تو سرت بکن. تشتی قابلهای چیزی هست بالاخره."
"حالا نمیشه اون بمونه تو اتاق؟ من هزارتا کار دارم."
"لاالهالاالله. زبونِ آدمیزاد حالیت نمیشهها."
"باشه. باشه. گفتم اینطوری تروخشکی براتون آماده میکنم." ..."