داستان با این جملات آغاز میشود:
"تارا نشست روی صخرهی ساحلی. زل زد به مرغ دریایی دستآموزش که روی امواج آرام دریا بال میکشید و گاه و بیگاه خودش را به آب میزد. تارا دستهایش را در هوا تکان داد. مرغ دریایی به طرفش بال کشید و بالای سرش چرخ زد. سایهای کنار تارا قد کشید. رویش را برگرداند. بابا میرجان چوبدستیاش را لای شکاف صخرهها فروبرد، دست گذاشت روی شانهی تارا و خودش را ولو کرد روی تخته سنگ.
- میبینم داری با مرغ دریاییات خوشوبش میکنی.
تارا دستهایش را توی هوا تکان داد. لبهایش از هم باز شد و صداهایی گنگ از دهانش بیرون آمد. به مرغ دریاییاش که حالا روی نوک صخرهای نشسته بود، اشاره کرد. با حرکت دستهایش شکل یک ماهی را در هوا به بابا میرجان نشان داد. بابا میرجان کف دستش را آرام به پشت تارا زد و خندید ..."