داستان "پنجتن" با این جملات آغاز میشود:
"تابستان است و ما برادرها کتمان را پوشیدهایم و تنگ هم توی ماشین نشستهایم. روی تابلوی سبز رنگی که آفتاب رنگ و رخش را برده و باران گوشههایش را پوسانده با سفید نوشته شده: "پنج پیکر، پنج کیلومتر." چند تا سگ دور و بر تابلو چرتشان برده. انگار صدای جرقجرق لاستیک ماشین را روی جاده خاکی میشنوند که دوتاشان گردن میگیرند، سر بلند میکنند، لیسی به تن و بدنشان میزنند، خودشان را تکانی میدهند و پوزه میکشند به کرک و پشمشان. ما تابلو را رد میکنیم و پنج پیکر از پشت پیچ شاهکوه پیدا میشود. به پنج پیکر میرسیم. نبش پنجمین کوچه، پیاده میشویم. یک دسته غزلقو از روی سقف گالیپوش خانه پر میگیرند و هرکدام با گردنی افراشته به سمتوسویی جدا از هم بالبال میزنند و اوج میگیرند و میروند بالا و بالاتر. بعد دور و دورتر میشوند و آسمان آبی پر میشود از لکههای ارغوانی ..."