داستان با این جملات آغاز میشود:
"این تخمجنها بین علفهای بلند قایم شده بودند. ماه کامل نبود، اما پشت سرشان در آسمان میدرخشید. به همین خاطر، با اینکه دیروقت شب بود، خیلی خوب میتوانستم آنها را ببینم. حشرههای شبتاب در تاریکی شب سوسو میزدند. در درگاه مطبخ خانم واتسون منتظر ایستاده بودم و تختهی یکی از پلهها را که شل شده بود، با پایم تکان میدادم. میدانستم خانم واتسون از من خواهد خواست فردا آن تخته را سر جایش محکم کنم. منتظر بودم تا خانم واتسون یک قابلمه از نان ذرتی به من بدهد که به روش سِیدی درست کرده بود. بخش زیادی از زندگی بردهها به انتظار کشیدن میگذرد. انتظار کشیدن و انتظار کشیدن برای بیشتر انتظار کشیدن برای این که هر روزشان به شب برسد. انتظار کشیدن برای رسیدن به آن پاداش عادلانه و به حقی که مسیحیت وعدهاش را برای پس از مرگ داده است ..."