داستان با این جملات آغاز میشود:
"فامیلی من پیریپ بود و اسمم فیلیپ اما از بچگی از این دو تا اسم فقط توانستم اسم پیپ را بسازم و روی خودم بگذارم. برای همین کمکم همه پیپ صدایم کردند.
من اصلا پدر و مادرم را ندیدم. قبر آنها در گورستانی تاریک و پوشیده از علف در یک کلیسا بود. روی سنگ قبرشان هم چیزهایی نوشته بودند. از روی حروف اسم پدرم روی سنگ قبر، فکر میکردم لابد پدرم مردی چهارشانه و تنومند بوده و موهایی مشکی و وزوزی داشته است. از شکل حروف اسم مادرم هم حدس زدم که او حتما زن مریض حالی بوده و صورتش کک و مک داشته است. کنار آنها پنج سنگ قبر کوچک به یاد پنج برادر کوچکم بود. همهی برادرهایم در بچگی مرده بودند و من از روی شکل سنگ قبرهایشان خیال میکردم که موقع به دنیا آمدن، دستهایشان در جیبشان بوده و هیچوقت هم آنها را درنیاوردهاند ..."