مقدمه کتاب با این جملات آغاز میشود:
"از دیرباز انسانها از هرجومرج و نادانی در رنج بودند. ازایننظر، چندان تغییری به وجود نیامده است. هوانونگ، شهزادهای از ملکوت آسمان که دلش برای آنها به رحم آمد، به زمین آمد تا از جایی که امروز کره است، دیدن کند و شهر خدا را در آنجا بنا سازد. او در آن شهر، نژاد بشر را برفرازید و به آنها قانون و دانشهایی درباره کشاورزی و پزشکی و هنر آموخت.
روزی خرسی و ببر به نزد هوانونگ آمدند. آنها کارهایی را که او کرده بود، دیده بودند و نظر به شیوهای که اکنون جهان بر آن میرفت، میخواستند که دگر گشته و انسان شوند. او به آنها قول داد که اگر اکنون، به غاری درآیند و از نور خورشید دوری گزینند و صد روز تنها مانو (سیر) و سسوکی) بخورند، هرکدام به هیئت انسان درآیند. حیوانات بر آن شدند تا این دستور را گردن نهند و به غاری ژرف درآمدند ..."