داستان با این جملات آغاز میشود:
"اینطور گفته میشود که کتابها خوانندگانشان را پیدا میکنند، ولی گاهی به کسی نیاز دارند که راه درست را به آنها نشان بدهد. در این روز آخر تابستان نیز همین مسئله مصداق پیدا میکرد؛ در کتابفروشیای که اسم اَم شتادتتور را یدک میکشید، گرچه با دروازه شهر - یا بهتر بگوییم با آنچه از آن باقی مانده بود و از نظر اکثر شهروندان، اثر هنری جسورانهای محسوب میشد - بیش از سه چهارراه فاصله داشت.
این کتابفروشی بسیار قدیمی در دورانهای تاریخی مختلفی ساخته شده و گسترش یافته بود. دیوارها و گچبریهای تزئینی، کنار دیوراهای سادهای قرار داشتند که زوایاشان قائمه بودند. مجاورت پیر و جوان، گذشته و حال، بر نمای ساختمان حاکم بود. البته داخل ساختمان تعدادی استند پلاستیکی قرمز پر از دیویدی و سیدی هم بودند که یا کنار قفسههای فلزی رمانهای گرافیکی قرار داشتند، و قفسههای فلزی هم کنار ویترینهای شیشهای براقی بودند که داخلشان کرههای جغرافیایی بود، یا کنار قفسههای چوبی شیک پر از کتاب. در این کتابفروشی، بازیهای اجتماعی، نوشتافزار، چای و تازگیها حتی شکلات هم عرضه میشد ..."