داستان با این جملات آغاز میشود:
"او اینجاست.
بایرون صدای باز شدن در آسانسور را میشنود. اولین چیزی که به ذهنش میرسد این است که به طرف خواهرش بدود و او را در آغوش بکشد، ولی وقتی بنی به جلو خم میشود تا او را بغل کند، بایرون او را به عقب هل میدهد و برمیگردد تا در دفتر وکیل را بزند. احساس میکند بنی دستش را روی بازویش گذاشته است؛ بنابراین دستش را با تکانی آزاد میکند. بنی با دهان باز آنجا ایستاده است ولی هیچ حرفی نمیزند. و اصلا چه حرفی دارد که بزند؟ هشت سالی میشود که بایرون او را ندیده است و حالا مادرشان برای همیشه رفته است.
بنی چه انتظاری دارد؟ او یک دعوای خانوادگی را به یک جنگ سرد تبدیل کرد. هیچکدام از آن حرفها در مورد طرد از جامعه، تبعیض و این چیزها دیگر برایش اهمیتی ندارد. از نظر بایرون آدم در این دنیا هر مشکلی که داشته باشد بالاخره میتواند یک نفر را پیدا کند که حرفش را بفهمد و درکش کند. و روزگار در حال عوض شدن است. حتی در روزنامهها در مورد افرادی همچون بنی تحقیقی انجام گرفته است.
افرادی مثل بنی ..."