داستان با این جملات آغاز میشود:
"بستن دستوپای راهبه ایدهی او بود.
چراغهای خوابگاه هر شب راس ساعت ده خاموش میشدند. دختران که در اتاقهای خود حبس شده بودند، باید مثل سنگ، ساکت و بیصدا میخوابیدند و سحرگاه برای عبادت صبحگاهی بیدار میشدند. راهبهها معتقد بودند سکوت سلاحی است که به دخترها میآموزد بیآنکه تسلیم وسوسههای بیرونی دنیا شوند، بتوانند اعماق ذات خود را کشف کنند.
انصافا همه راهبهها وحشتناک نبودند. تالیا بعضی از آنها را خیلی دوست داشت. حتی آنها را بهخاطر اینکه توانسته بودند سرکشترین افراد را به مطیعترینها تبدیل کنند، تحسین میکرد. این مکان یک مرکز دولتی بود. مدرسهای همچون زندان برای قانونشکنان جوان. نه صومعه بود نه مرکز آموزشی کلیسا. کارمندانش همان خواهران مذهبیای بودند که برای تزکیهی روح به کار گماشته شده بودند، اما در آن کوهستان دورافتاده هرکاری که میخواستند میکردند ..."