داستان اول کتاب با این جملات آغاز میشود:
"زمین لرزیده بود، زمان لرزیده بود و او گاز میداد توی جادهی تاریک. بهجز چراغهای روشنِ ماشین، حتی کورسویی نبود. نزدیک بود مردی را که پریده بود جلوِ ماشین و دستهاش را بالا نگه داشته بود، به این امید که او بایستد و کمک کند، زیر بگیرد. فرمان را تا جایی که میشد چرخاند و از کنار پرتگاه رد شد. سر چرخاند مرد را ببیند که تازه فهمید چهقدر همهجا سیاه است. یادش بود که یکبار مردی از خانهای از همانجا بهشان یک عالم گیلاس داده بود، آنقدر که کاسهی دو دستشان پر شده بود و وقتی میخواستند گیلاسها را بخورند مجبور بودند سرشان را بکنند توی کاسهی دستها و گیلاسها را گاز بزنند. اما حالا نمیتوانست دنبالِ رد آن خاطره بایستد و به مرد کمک کند. باید خودش را زودتر میرساند به نرگس. حالا آن سوالِ همیشه بیشتر توی ذهنش فریاد میزد که چرا پدر نرگس ویلا را آنقدر دور ساخته بود. جایی که هیچ بنیبشری نباشد. جایی پرت از جادهی اصلیِ افجه ..."