داستان با این جملات آغاز میشود:
"برعکس ذبیحی، ناظم شیفت صبح، که همه ما را از کچل و دغل و جنب و منگل، امیدهای آینده و فرزندان ایران مینامد، پدر و مادرهایمان ما را دنبال دخترمدرسهایها، توپ پلاستیکیها و دنبال رمبو و بروس لی میدانند.
چیزی که امشب همه را از از کور و کچل و ریز و درشت توی کوچه جمع کرده، در حقیقت یک چیز نیست، چهار چیز است: بیبرقی، باطری ماشین عمو حبیب، جنگجویان کوهستان و آقای چنگیزنژاد سابق و مطهری امروز، که قرار است از مکه بیاید. از بعدازظهر که زدیم به کوچه، جورابها را نکندهایم و حالا که شب شده، رمقی برای ما نمانده. همین که برسیم خانه و کفشها را دربیاوریم، وقت مایه گذاشتن آنهاست و باید یک گوشهای نافورشان کنیم تا شیر حمام و تاید را ندهند دستمان. خب، چیزی است که وقتی یکی از مادرها توی کوچه دست بگیرد، بعدش همه مادرها دست میگیرند. همهشان اینجورند و قبل از ظهرها که لای این در و آن در جلسه میکنند، گمانم درباره این چیزها تصمیم میگیرند ..."