داستان با این جملات آغاز میشود:
"آدمی که در سن هشتاد و پنجسالگی توی بیمارستان بستری میشود دیگر بعید است با پاهای خودش از آنجا بیرون بیاید. صدای این خانم از پشت بلندگو چهقدر خندهدار است. توی این مدتی که نیست سینا چهکار میکند و کجا میرود؟ ... کاش توی هواپیما کسی که قرار است کنارش بنشیند آدم درستوحسابی باشد. از خودش خجالت میکشد از فکرهایی که اینجوری، در این مواقع، قروقاطی، دزدکی، میخزند اینور و آنور ذهنش. مثلا همین الان از لحظهای که آن صدا را از بلندگو شنیده و ناخودآگاه از روی صندلی نیمخیز شده و دردی را توی قفسهی سینهاش حس کرده، همهی این فکرها باهم آمدهاند توی سرش. آخر توی این موقعیت چهطور میتواند جز نقره به چیز دیگری فکر کند؟
خم میشود و بدون اینکه به کسی نگاه کند اول آن کیف بزرگ سیاه را به شانه آویزان میکند و بعد آن ساک چرمی کنار پاش را طوری از روی زمین برمیدارد که انگار همهی آنهایی که الان توی سالن فرودگاه مهرآباد هستند دارند نگاهش میکنند و انگار همه زیر لب میگویند چه خانم باشخصیتی ..."