بخريد و بخوانيد ...
شصت‌سالگی
اطلاعات كتاب در سایت آمازون

شصت‌سالگی

نویسنده: ناهید طباطبایی 
ناشر: چشمه
سال نشر: 1403 (چاپ 1)
قیمت: 190000 تومان
تعداد صفحات: 167 صفحه
شابك: 978-622-01-1208-2
تعداد كسانی كه تاكنون كتاب را دریافت كرده‌اند: 1 نفر
امتیاز كتاب: امتيازي كه كتاب از كاربران جيره‌كتاب گرفته  (تاكنون امتیازی به این كتاب داده نشده)

امتیاز شما به این كتاب: شما هنوز به این كتاب امتیاز نداده‌اید

درباره كتاب 'شصت‌سالگی':

ناهید طباطبایی نویسنده‌ی نام‌آشنایی است که در داستان‌هایش زنان و مسائل خانوادگی آن‌ها نقش پررنگی دارند. او با نثری روان و طنزی ظریف که مختص خودش است خواننده را به درون داستانی به ظاهر ساده اما پر از پیچیدگی‌های عاطفی و اخلاقی می‌برد. از رمان‌ها و داستان‌های او تابه‌حال چند اقتباس سینمایی تولید شده که فیلم‌نامه‌ی یکی از آن‌ها را خودش نوشته و برای آن نامزد جوایز مهمی نیز شده است.

شصت‌سالگی داستان زنی به نام آهوست که در آستانه‌ی شصت‌سالگی و پس از چهل سال دوری از وطن به ایران برمی‌گردد. آهو در جوانی و در زمانه‌ی انقلاب به فعالیت‌های سیاسی و حزبی مشغول بوده و پدر و مادرش از ترس دستگیر شدن فرزندشان او را روانه‌ی فرنگ می‌کنند. آهو در این سفر یحیی، رفیق هم‌عقیده و عشق جوانی‌اش، را ترک می‌کند و تا سال‌های سال دیگر خبری از او پیدا نمی‌کند.

در بازگشت به ایران، آهو اتفاقی با یکی از دوستان دوران دانشکده‌اش ملاقات می‌کند که از قضا آن روزها هم‌زمان با یحیی دستگیر شده بوده ولی بعد از مدتی آزاد می‌شود.

داستان شصت‌سالگی داستان آدم‌هایی است که در جوانی در متن اتفاقات مهمی بوده‌اند و حالا مجبورند برای ادامه دادن بنشینند و به آن‌چه کرده‌اند بیندیشند و تصمیماتی را که گرفته‌اند و اقداماتی را که انجام داده‌اند در بوته آزمایش تاریخ بگذارند. باید هیجانات جوانی و آرمان‌خواهی‌ها و شجاعت‌ها و ترس‌ها و پشیمانی‌ها و عشق‌ها و نفرت‌های گذشته را با محک عمر رفته بسنجند و تصمیم بگیرند که آیا می‌توانند دیگری را، و مهم‌تر از آن خودشان را، ببخشند یا نه. (برگرفته از توضیحات پشت جلد کتاب)

داستان با این جملات آغاز می‌شود:

"آهو پیشانی‌اش را به شیشه‌ی پنجره چسباند تا سرمای هوا را حدس بزند. هر روز صبح همین کار را می‌کرد. آسمان ابری بود و باد تندی می‌وزید. باد دامن پالتوها و بارانی‌ها را به پای آدم‌ها می‌پیچاند، دنباله‌ی شال‌گردن‌ها را می‌کشید و موها را به هم می‌ریخت. باید پالتوِ کلفت می‌پوشید و شال‌گردن و دستکش برمی‌داشت. هوا به نظرش سردتر از روزهای قبل بود و بدتر از سرما باد بود که مثل تیغ صورت آدم را خط می‌انداخت؛ همان بادی که سال‌های سال کلافه‌اش کرده بود و تاچار بود تحملش کند. اگر روز دیگری بود محال بود از خانه بیرون برود. به مدیر کتابخانه تلفن می‌زد و می‌گفت مریض است. اما امروز نمی‌توانست در خانه بماند. باید می‌رفت. بلیت خریده بود و هواپیما منتظر او نمی‌شد. باید زودتر به فرودگاه می‌رسید.

پالتو سیاه پشمی‌اش را تنش کرد و شالش را دور گردنش پیچید و به آهوی بی‌حوصله‌ای که از توی آینه نگاهش می‌کرد اخم کرد. رویش را برگرداند، درِ آپارتمان را باز کرد و چمدانش را با پا هل داد توی راهرو. می‌دانست با همین یک فشار تا نزدیک آسانسور می‌رود. کف راهرو شیب داشت. اکثر خانه‌های آن محل همین‌طور بود. بعد رفت تو. برای چندمین‌بار شیر گاز را نگاه کرد، فیوز برق را خاموش کرد، شیر زیر دست‌شویی را بست، گلدان ارکیده‌ی زردش را برداشت، دسته‌ی ساک چرخ‌دارش را گرفت و با پا در را محکم پشت‌سرش بست ..."

تاكنون كسی درباره این كتاب نظری ثبت نكرده است!