داستان با این جملات آغاز میشود:
"در عمق پانزدههزارفوتی، روی لایهی ضخیم گلولای کف دریای مرده را چالهها و سوراخهای بسیار خال انداخته و کرکدار کرده بود؛ انگار با موهای جانوری خشکشده فرش شده باشد. اما این لایه ناگهان جنبید و از جا بلند شد، خودش را بالا کشید، با شدت از هم شکافت و بهشکل ابر گردابی تاریکی درآمد که حین چرخش به بالا تودهی پلانکتونهای ستارهای چسبیده به صخرهی سیاه و درخشان کف دریا را هم میشست و میبرد.
بدنهی چروک صخره لخت شد. در همین حین، تودهای شفاف، شبیه به ژلهی قهوهای همراه با آزاد کردن حبابهای عظیم هوا، از کف آب برخاست و مثل شاخههای یک کاج کهنسال در جهات بیشمار باز شد. به آنی، انبوه حبابها از هم پاشید و مواد مذاب که درخشش تاریکی داشت، ناپدید شد. کمی بعد، فقط ستونی عظیم از بخار باقی مانده بود که از عمق دریا برمیخاست و برف دریایی را میشکافت و رو به بالا چرخ میخورد و بیصدا و پراکنده میشد ..."