فصل اول کتاب با این جملات آغاز میشود:
"اولین بشری که گند زد که بود؟
اجداد ما چطور موفق شدند کلک باقی پسرعموهایشان -نئاندرتالها و باقی بروبکس - را بکنند و خودشان تنهایی اشرف مخلوقات و ژن برتر شوند؟ توضیحی جامع و قانعکننده برای این ماجرا وجود دارد: اجداد ما ماندند، چون از مغزهایشان بهتر استفاده میکردند؛ به عبارتی عقلشان کار میکرد. البته این به آن معنی نیست که ما نابغه دهر بودیم و سایرین خنگِ خدا. مغز نئاندرتالها دقیقا به اندازه ساپینها بود و آنها دهها هزار سال پیس از اینکه ساپینها به اروپا مهاجرت کنند و مستقیم یا غیرمستقیم نسلکشیشان کنند، درست مثل اجداد ما ابزارهای سنگی میساختند، آتش میافروختند و خالق هنرهای انتزاعی بودند. تفاوت آنها با اجداد ما ظاهرا مربوط به شیوه تفکرشان بود. سایر گونههای انسانی ظاهرا با استراتژی و نقشهکشی، چندان میانه خوبی نداشتند و دشمن انعطافپذیری و سازش بودند. ابزارهای اجاد ما پیشرفتهتر، ساختارهای اجتماعیشان پیچیدهتر و ارتباطات درونگروهی و برونگروهیشان سازمانیافتهتر بود ..."