داستان با این جملات آغاز میشود:
"لوییزان، سوئیس
24 دسامبر، سال 1937
رزی دلانی، روی یک سکوی خالی ایستاده بود، دستگیرهی ساک قرمز آلبالویی رنگش را با انگشتان سرد نگه داشته بود و عاجزانه آرزو میکرد که دستکشهایش را فراموش نمیکرد. دانههای سنگین و ضخیم برف از آسمان تاریک زمستانی میبارید، ذرههای برف در سفیدی درخشندهای، وهمآور نمایان میشدند. آن شب صدای حفظشدهی تیکتاک ساعت بزرگ بالا، در سکوت ایستگاه قطار سوئیس برای گوشهای رزی قابل شنیدن نبود، که نمیتوانست بیشتر از آن هم هشداردهنده باشد.
جدای از استرسش، رزی مطمئن بود که رد خود را بهخوبی پوشانده است.
قبل از اینکه بدون اطلاع از جشن باشکوه سالانهی "مورل" بیرون برود، با الکساندر بحث قابل توجهای داشت.
حتی برخلاف خواستهاش با تنها کسی که دلتنگش میشد هم خداحافظی نکرد.
مادرش ..."