فصل اول کتاب با این جملات آغاز میشود:
"اولینبار که تام استاد راهنمایم را دیدم اواخر مهر 1363 بود و کمتر از یکماه میشد که به انگلستان آمده بودم. رئیس دانشکده "صلحشناسی" دانشگاه بردخورد، پروفسور "جیمز اوکانل" که بمدت دو سال از ایران با وی پیرامون رساله و پروپوزالم مکاتبه کرده بودم را چند روز بعد از ورودم به بردفورد ملاقات کردم. حدود هفتاد سالش بود با صورتی مهربان و خندهرو و لهجه غلیظ ایرلندی. از من در خورد خانوادهام، ایران، انقلاب و جنگ با عراق پرسید. از حافظ، عمر خیام و مولوی سخن گفت. توضیح داد الهیات خوانده و با عرفان تاحدودی آشناست. بعنوان یک ایرانی بسیار احساس غرور کردم. سپس پیرامون "تام" استاد راهنمایم حرف زد. گفت "اخیرا به ما پیوسته است، در دانشگاه منچستر علوم سیاسی خوانده و فوقالعاده پرکار است و متاسفانه فرصت زیادی برای دانشجویانش ندارد. علت انتخاب وی برای راهنمایی شما از سوی شورای دانشکده آن بود که رساله دکترایش پیرامون "انقلاب پرتغال" است که مثل انقلاب ایران یک انقلاب مدرن است و فکر کردیم فرد مناسبی برای استاد راهنمای شما خواهد بود." خداحافظی کردم و در چهارچوب درب اطاقش بودم که آهسته گفت "صادق از تام مکدر و دلگیر نشو. یک کمی خشک و رسمی برخورد میکنه. با همه همینجوریه."
مادربزرگم بعضی وقتها که کم میآورد و یک موضوعی گرفتارش میکرد، در حالیکه به سیگار همای بیضی شکل بیفیلترش پک محکمی میزد، میگفت "یه غمایی تو زندگی هست که توش خود آدمو میخوره، بیرونش مردم آدمو میخورن". حکایت آمدن من به انگلستان برای دکترا در پاییز 63 هم واقعا همین بود. از بیرون هرکس نگاه میکرد میگفت "خوش بحالش از این جنگ و مشکلات راحت شد رفت خارج". اما هیچکس از درونم خبر نداشت که با چه مشکلاتی روبرو بودم ..."