شاید در ادبیات جهان داستانهای زیادی درباره شخصیتهای دینی و مذهبی و زندگی خصوصیشان نوشته شده باشد، اما در ایران کمتر این اتفاق افتاده. این داستان برای اولینبار به درون حوزه علمیه قم و نیز محافل و جلسات روحانیون سرک میکشد. رمان داستان پسری را روایت میکند که پدر روضهخوان نابینایی دارد و بنابراین ناچار است همهجا او را همراهی کند، از روضههای زنانه و مردانه گرفته تا مجالس و محافل مراجع تقلید ... (برگرفته از توضیحات پشت جلد کتاب)
داستان با این جملات آغاز میشود:
"روزی از روزهای اوایل تابستان سال 1353، که هنوز صبحهای زودش بفهمینفهمی لرز میخزید زیر پوست آدم، در گوشهای از شهر قم ممدسن دم ظهر، کیفور از گرمای مخملی آن وقت روز، کلید کهنه سیاهشده را به قفل در انداخت و با نان سنگکک دورو آتشدیده برشته وارد خانه شد. پدرش، شیخابراهیم کوچصفهانی، تشکی کنار پنجره پهن کرده بود و از زورآزمایی با خنکای باد لذت میبرد، بادی که از پنجره رو به باغچه همراه پشههای جامانده از کوچ شبانه، از درز بازمانده بین دو لت پنجره داخل اتاق میشد. شیخ صدای در را که شنید آرام پرسید: "کی ایسه؟"
ممدسن گفت: "منم." و نان را برد توی آشپزخانه و آمد توی هال نگاهی به پدر کرد. پایین ریشش چند پشه نشسته بود، پیشانیاش هم پر شده بود از رد نیش پشه ..."