داستان با این جملات آغاز میشود:
"تش میباره از آسمون. هنوز بهار تموم نشده، صحرا خشک خشکه. هر سال این موقع یه بارونی زده بود و صحرا سبز بود و پر از آلالاه، اما چند ساله آسمون قهر کرده، بارون نمیآد. آلالهها، تنک و کمتعداد، فقط لای سنگها درمیآن و هنوز عید نشده پرپر میشن. آب چاه هم خیلی پایینه، از کتوکول افتادم تا آب کافی کشیدم بالا. چهار تا و نصفی بز و میش بیشتر نیستن، اما اینهمه آب میخورن. گرما طاقتشون رو بریده. گپه هم لهله میزنه و زبنوش یه گز درازه. به جای اینکه کمک کنه گله رو جمع کنم، میره سایه میش بزرگه میخوابه! حتما پیر شده. میگن سگ هفت هشت سال بیشتر عمر نمیکنه، ولی این از وقتی یادمه همینقدره. اوایل خوب بالا و پایین میپرید و بازی میکرد، اما حالا همهاش بیحاله و انگار جون نداره. میترسم گرگی چیزی حمله کنه و به جای دفاعکردن از گله از ترس سقط شه ..."