داستان با این جملات آغاز میشود:
"هرچه را نوشتهام پاک میکنم و مینویسم:
"صدای سگ است یا حیوانی دیگر. اما از زوزههای منقطعش میتوانم بفهمم دارد درد میکشد. گاهی سگ را تنها که بگذاری همینطوری زوزه میکشد. ریز و جیغمانند. انگار کسی دارد بلایی سر آن دُم بدبخت و آویزانش میآورد یا قبلتر کسی از روی تنش با لاستیک البرز پهن با نوار سفید رد شده. انگار کسی دورتادور پوزهاش طناب زرد و سبز که پلاستیکهای تیزتیز از کنارههایش زده بیرون بسته باشد و پشت ماشین کشیده باشدش. انگار گرسنه باشد. گرسنه باشد. تشنه باشد. نان نداشته باشد بخورد. حتی یک تکه کپکزده که میان دندانهاش بجود، خیس کند، نگه دارد و بعد ببلعد. یا از خشکیِ دهان مدام زبانش را روی پوزه زخمیاش بمالد، کلافه دم بچرخاند و زوزه بکشد. جیغهای تند و سریع و پشت هم از دهانش بریزد بیرون."
پاک نمیکنم. میگذارم باشد. سگ که بد نیست. زوزه و ناله و درد هم شروع خوبی است برای یک فیلم. قرار نیست حرف از آزار حیوانات و سگگریزی وسط بیاید که بخواهم پاکش کنم. کسی از شهرداری و جمع کردن و کشتن سگها حرفی نزده. زده؟ دوباره میخوانم. نزده. پس همین خوب است. میگذارم باشد ..."