داستان با این جملات آغاز میشود:
"خواستم ببینم ساعت چند است. اما ساعت مچیام نبود. روز زمستانی و آلوده تهران بود. از آن روزها که اخبار سراسری یا از وارونگی هوا خبر میدهد یا از قریبالوقوع بودن اتصال مجدد اینترنت. شاید یک ساعتی از ثبت طلاقمان میگذشت، نه فقط من که انگار همهچیز داشت از هم جدا میشد. وارونگی هوا و حنجرههایی که انگار واژههای صیقل نخورده مسیرشان را خراش داده بودند، وسوسه یک نفس عمیق را فرو مینشاند. فریاد، دود غلیظ و صدای ممتد بوق اتومبیلها، شهر را فراگرفته و خیابان همه کودکانهها را تف کرده بود. نفرت تلختر از آن بود که نگاهم را به آن بدوزم. هوای سرد و چرب و سرخ با لرزی که از ساق پا شروع میشد، وجودم را تسخیر کرده بود ..."