اسب چوبی روایت کسانی است که با همه تقلاهایشان حتی یک قدم هم در مسیر بهبود زندگیشان پیش نمیروند. روایت همه زنانی است که عشقی در دل دارند و هراساناند از بازگویی آن و پای بسته به زنجیریاند که به دست زنانی دیگر بافته شده. (برگرفته از توضیحات پشت جلد کتاب)
داستان با این جملات آغاز میشود:
"همهچیز خیلی سریع اتفاق افتاد. درست مانند صاعقه ناگهانی غروب یک روز اردیبهشت که ابرهای خاکستری را بشکافد و چنار خشکیدهای را به آتش بکشد.
محبی را پیش چشمان من و کیاشا بردند.
دو ساعت بعد مامان زنگ زد و گریه کرد. بلند و شدید. هیچ تلاشی نکردم که آرامش کنم. گفت خواب سگ دیده. آن هم یک گله و خودش میدانسته باید منتظر بلا باشد. یکجوری گریه میکرد که انگار من مردهام، یا بابا. میدانستم حالا چانهاش دارد میلرزد و پره دماغش سرخ سرخ شده و لبهای باریکش را روی هم فشار میدهد. میدانستم قطرههای اشک تا زیر غبغبش که بلغزند، تمام میشوند و چیزی روی سینهاش نمیچکد.
آنقدر گریه کرد که آخر سر نالهاش شبیه صدای ناله بچهگربه شده بود. اما من گریهام نمیآمد. چیزی که بیشتر از غم جانم را میکرفت ترس بود ..."