داستان با این جملات آغاز میشود:
"تاریکی با من جور است. هر روز غروب منتظر میمانم صدای خاموشی چراغهای سقفی به گوش برسد و نوری نماند جز نور آکواریوم اصلی. عالی نیست؛ اما آنقدر که باید، خوب است. کمابیش تاریک است. مثل عمق میانی دریا. پیشاز اینکه اسیر و زندانی شوم، آنجا زندگی میکردم. چیزی از آن دوران به یاد ندارم؛ اما هنوز میتوانم جریان بیوقفهی آب سرد را در ذهن بچشم. تاریکی در خونم جاری است.
میپرسید که هستم؟ نامم مارسلوس است؛ اما بیشتر آدمها مارسلوس صدایم نمیکنند. معمولا میگویند: "اون پسر ..." مثلا میگویند: "اون پسر رو ببینین. بفرما، اینجاست. فقط پاهاش از پشت سنگ پیداست."
من هشتپای غول آرامم. این را از روی پلاک روی دیوار کناری آکواریومم میدانم. میدانم چه فکری در سر دارید. بله، میتوانم بخوانم. میتوانم کارهای زیادی انجام دهم که هیچ انتظارش را ندارید ..."