داستان با این جملات آغاز میشود:
"دشت وسیع سراسر از برفی یکدست پوشیده بود. هر دو مرد احساس کردند که باید شب را در جاده بمانند. هوا صاف بود، غروب نزدیک، و دست چپ، قلهی درخشان سبلان، کتیبهای بود برفی که بر پیشانی آسمان نقش بسته بود. روبرو، در شمال جاده، هوا تاریک بود. هوای تاریک فرسخها از کامیون فاصله داشت، ولی کامیون سرسختی نشان میداد و به سوی این هوای تاریک شمالی حرکت میکرد. تاریکی نشانهی آن بود که قدری دورتر، دیگر از جاده، از افق، از آسمان، و حتی از پیشانی عظیم سبلان خبری نخواهد بود. به زودی زمین، مثل مشت گره کردهای که در جیبی نگه داشته شده باشد، در پشت مه غلیظ شب پنهان میشد ..."