اولین داستان کتاب با نام "واحه" با این جملات آغاز میشود:
"نباید از واحه بیرون میآمدم. حرفم خبری نبود. سوالی بود. از تو پرسیدم. هنوز فکر میکنی باید میماندم آنجا؟ بدون تو؟ میدانم اگر تو بودی، نصیحتم میکردی به ماندن. تویی که هنوز درون منی. بعد از آن شب، هر شب درون منی. مَردِ منی. هر لحظه ... هر نفس. چه قبل از تب زرد، چه بعد از تب زرد. تو درون منی و من با تو حرف میزنم. مثل همیشه، مثل الان.
اینجا، بیرون واحه، اینجا هم همهجا زرد است. چطور ممکن است همهچیزِ زندگی ما این قدر زرد باشد؟ تو اسمش را گذاشته بودی نفسهایِ زرد ادامه دادن. آنجا در واحه تازه میشد چندتایی آشنا دید. میشد چند تا آدم دید. البته اگر بشود به ما هنوز گفت آدم ... انسان. بعد از همهگیری تب زرد، همه زنده بودیم، صبح تا تا شب در حال گره زدن نخهای ریسیده برای بافتن سایهبان. بزرگترین امید ما فرار از گرمای خورشید بود، نه از زردیاش. از زردی این دنیا که نمیشود فرار کرد. مثل من که نمیتوانم از هوای تو بگریزم ..."