فصل اول کتاب با این جملات آغاز میشود:
"در پمپ بنزینی دور از شهر روی صندلی کنار راننده نشستهام. شاید در ماشینی روباز. بیرون ماشین کسانی دوروبرم میپلکند. یادم نیست چه میکنند. چند سالهام؟ دقیق نمیدانم. قطعا زیر هفت سال. کسی قطره در چشمم میریزد. همین. چیزِ دیگری از پس و پیش این لحظه در خاطرم نیست.
بعدها که این خاطره برایم زنده میشود احتمال میدهم که فرخ غفاری داشته فیلمی برای شرکت نفت میساخته و آن لحظه از خاطرهی محو من در آن پمپ بنزین دور از شهر صحنهای یا تکنمایی از فیلم بوده است. قرار بوده در آن نما از فیلم گریه کنم و قطرهی اشکآور در چشمم میریختهاند. و دیرتر یقین جایش را میگیرد.
از پدرم پرسیدم و چیزی یادش نبود، گفت شاید کس دیگری تو را سر صحنه برده. درست میگفت. با پدرم فقط به استودیو میرفتیم. یاد لحظههای مبهمِ وول خوردن در فضای آنجا با من است و شبهایی که آقای عماد، همکار پدرم در استودیو، من و پدرم را با فولکس واگنش به خانهمان در جوادیهی تهران میرساند. متانت و مهربانی عماد هنوز با من است ..."