داستان با این جملات آغاز میشود:
"تا ناهید رویش را برمیگرداند مانتو و شالش را بپوشد و برد، بلند میشوم. قرار بود امروز با هم برویم بهشت سکینه، اما پدربزرگش زنگ زده که الاوبلا امروز کارش دارد. ناهید دلش را صابون مالیده بود که توی قبرستان دو سهتا آدم پولدار تور میکند که تیرش بدجور به سنگ خورد. میخواستیم برویم تشیع جنازهی دیبا منصور. دیبا منصور یکی از آن دخترهای مکشمرگمایی است که چندبار توی سریالهای تلویزیونی بازی کرده اما هیچکس او را نمیشناسد - مگر از روی قیافهاش، چون دهانش از بس گشاد است انگار جر خورده. ناهید چندبار رفته خانهی دخترخالهی دیبا منصور و برایش تتوی هندی زده. میگوید دختر خالهاش هم مثل طرف خلوچل میزند و توی این چندباری که رفته حسابی باهاش رفیق شده و حتی یکبار عکس دیبا منصور را، قبل از اینکه بازیگر شود، نشانش داده - آن هم توی سن بلوغ، وقتی صورتش جوش داشته قد طالبی. ناهید هم برایش فال قهوهی مجانی گرفته ..."