داستان با این جملات آغاز میشود:
"مرد پریشان از اتوبوس پیاده شد. نه چون یک مسافر عادی که میرسد به مقصد و حالا مشتاق است یک نفس آسوده در هوای آزاد از سینه برآورد. نه، او انگار خودش را پرت کرد پایین از روی پلهی بلند اتوبوس که از آن ماشینهای بادماغ بود و مینمود که پر بوده از مسافر. آن مرد بیاختیار به پشتسر و اطراف نگاه کرد طوری که سکندری رفت و بهدشواری توانست خود را سرپا نگه دارد و قدم بردارد. شاید از آنکه پایها با نشستن طولانیِ شخص روی صندلی اگر نه خواب اما کرخت میشوند. دو روز و یک شب زمان برده بود تا برسد مقصد. مسافرها او را دیده بودند و اگر برخی از ایشان حس کنجکاوی بیشتری میداشتند میشد که بیحرفوگپ بودنش توجه دیگر کسانی را به خود جلب کرده باشد. در مسیر هم اتوبوس بارها ایستاده بود به شام و ناهار و نماز، پس تمام سراندرپای او را میتوانستند دیده باشند و این را که او از دیگران دور میبود و دوری میکرد چنانپه انگار نخستینباری است که با اتوبوس سفر میکند و نشستوبرخاست با دیگران را کسر شان میشمارد. روی لبه دورترین نیمکت قهوهخانه کج مینشست، کلاه از سر برمیداشت میگذاشت در وسط تخت، طوری که هیچکس سوی نیمکتی که او بر آن نشسته بود نرود ..."