داستان با این جملات آغاز میشود:
"صدای فیدوس ریخت روی سر شهر. صدا مثل خمیازه اژدهایی دههزارساله بود، گنگ و خسدار و کشیده.
شیفت صبح تعطیل شد و کارگرها از چهار در پالایشگاه دستهدسته آمدند بیرون. بعضی با دوچرخه میرفتند و بعضی پیاده. بعضی هم به انتظار سرویس میماندند. جلوی در شرقی غلغله بود. زمزمه حرف بود و صدای کشیده شدن کفشهای چرب و سنگین بر سینه آسفالت داغ.
سام دم دوچرخه را بلند کرد و از جدول سیمانی پیادهرو کج کرد به خیابان. گوشش به حرفهای صفدر بود که به یاری دستهای درشت و ورزیده حرف میزد و صدایش حجم داشت: "ما میگیم حکومت پرولتاریا متکی به نیروی کاره. کار، طبقه کارگر ..."
سام کلاه ایمنی را روی سر جابهجا کرد. صدایی آشنا از پشتسر برخاست. یکی از کارگرها سوار بر موتورگازی رد شد و متلک گفت: "جمال جک لندنه عشقه! ولک، از شدت عشقت لقمه از گردنم پایین نمیره!" و خنده را شلیک کرد توی هوا ..."