داستان با این جملات آغاز میشود:
"عرق از سروصورت سیکبوی جاری بود؛ داشت مثل بید میلرزید. من سرجایم نشسته بودم، زوم کرده بودم روی تلویزیون و زور میزدم حواسم بهش نباشد. حالم را بد میکرد. همهی تلاشم این بود که روی فیلم ژان کلود وندم متمرکز باشم.
مثل همهی فیلمها، این یکی هم با یک پیشدرآمد دراماتیک شروع شد. ادامهی فیلم شامل معرفی نقش منفی نامرد نالوطی و چسباندن تکههای سناریوی ضعیف با تف به یکدیگر بود. برادر ارزشیمان، ژان کلود وندم، هر لحظه آماده بود تا یک بزنبزن خونین راه بیندازد.
سیکبوی در حالیکه سرش را تکان میداد، نفسزنان نالید "رِنت، من باید مادر مقدسو ببینم."
گفتم: " آآآه! دلم میخواست این حیوان از جلوی چشمم گم شود، برود، و ما را با ژان کلود به حال خودمان بگذارد. از طرفی، مدتی بود حال و روزم از خماری خوش نبود، و اگر آن عوضی میرفت و خودش را میساخت، محال بود خیرش به ما برسد. بهش میگفتند سیکبوی، نه برای این که همیشهی خدا خمار میزد، به این دلیل که یک مادربهخطای بیمار بود ..."