بخش اول کتاب با این جملات آغاز میشوند:
"1
هر بدنی داستان و پیشینهای دارد. در این کتاب داستان و پیشینه بدنم را همراه سرگذشت بدنم و گرسنگیام پیشکشتان میکنم.
2
داستان بدنِ من داستانی راجع به پیروزی نیست. سرگذشتنامهای درباره کاهش وزن نیست. در این کتاب با تصویری از منِ لاغر که درون یکی از پاچههای شلوار جین گشادِ قدیمیام ایستادهام مواجه نخواهید شد و تصویری از اندام ظریفم هم به جلد این کتاب زینت نبخشیده. این کتاب انگیزهبخش نیست. من نسبت به اینکه چگونه میتوان بر بدنی سرکش و اشتهایی سرکش غلبه کرد هیچ بینش قدرتمندی ندارم. داستان من داستانی راجع به موفقیت نیست. داستان من، صرفا، داستانیست حقیقی.
دلم میخواست (آن هم خیلی زیاد) میتوانستم کتابی بنویسم راجع به کاهش وزن پیروزمندانه و اینکه چگونه یاد گرفتم با عاداتِ زشتم بهتر زندگی کنم. دلم میخواست میتوانستم کتابی بنویسم راجع به درآرامشبودن و دوستداشتن تمامکمال خودم در هر ابعادی. درعوض، این کتاب را نوشتم که سختترین تجربه نوشتن در زندگیام بوده؛ کتابی بسیار چالشبرانگیزتر از آنچه میتوانستم تصور کنم. وقتی تصمیم گرفتم کتاب "گرسنگی" را بنویسم اطمینان داشتم واژهها، مانند اکثر اوقات، مثل آبخوردن به ذهنم خطور میکنند. و چه چیزی میتوانست آسانتر از نوشتن درباره بدنی باشد که بیش از چهل سال درونش زندگی کردهام؟ اما خیلی زود متوجه شدم فقط سرگذشت بدنم را نمینویسم؛ داشتم خودم را مجبور میکردم تا به آنچه بدنم تاب آورده نگاه کنم، به افزایش وزنم، به اینکه چقدر هم زندگی با آن وزن و هم کاهش آن وزن کار دشواری بوده. مجبور شدم به گناهآلودترین اسرارم نگاه کنم. خودم را کاملا بشگافم. در معرض دید قرار گرفتهام. کار راحتی نیست. کار آسانی نیست ..."