داستان با این جملات آغاز میشود:
"زمستان است. برف تا پشت در خانهها بالا آمده و سیمای همهچیز را دگرگون کرده. همه چیز یک شکل و یک رنگ است. قبرستان کوچک روستا زیر برف مدفون شده است. جز نوک چند صلیب بلند، که توانستهاند خودشان را از دل برف بیرون بکشند، چیز دیگری دیده نمیشود. در مسیر منتهی به قبرستان راه باریکی که از برفِ لگدکوب شده پوشیده است. به چشم میخورد؛ راهی که از برگزاری مراسم تشییع جنازهی دیروز پدرپتار برجای مانده. در انتهای آن مسیر باریک، راه به دایرهای کجومعوج تغییر شکل داده است. درون دایرهی یکدست سفید، برف با رنگی زرد در هم آمیخته، مانند زخمی تازه بر سفیدی بیانتهای برفی که تا چشم کار میکند، دیده میشود و در برهوت خاکستریرنگ آسمان سراسر برفی گم میشود ..."