داستان با این جملات آغاز میشود:
"وقتی بچه بودم، اینکه بچهها چطوری درست میشن برام مسئلهی چندان بزرگ و جالبی نبود، بلکه "چرای" اون برام مهم بود. یه چیزهایی میدونستم - برادر بزرگم، جسی، یه چیزهایی بهم گفته بود - ولی حتی همون موقع هم میدونستم نصفش رو اشتباه متوجه شده. بچههای همسنوسال من، وقتی معلم سر کلاس سرش رو اونور میکرد، توی فرهنگ لغت دنبال لغتهای جنسی میگشتن، اما من دنبال جزئیات دیگهای بودم؛ مثلا میخواستم بدونم چرا بعضی از مادرها فقط یه بچه دارن، درحالیکه بقیهی خونوادهها جلوی چشمت هی زیاد و زیادتر میشن یا مثلا دوست داشتم بدونم اون دختر جدیده که توی مدرسهمونه، سدونا، چرا به هر کسی میرسه میگه مامان و باباش اسمِ جایی رو که رفته بودن تعطیلات و اون رو درست کرده بودن روش گذاشتن. بابام همیشه میگفت: "خوبه جِرسی نرفته بودن."
الان سیزده سالمه و این تمایزات پیچیدهتر هم شده؛دانشآموز پایهی هشتم که از مدرسه اخراج شده چون تو دردسر افتاده بود یا همسایهای که حامله شده به این امید که شوهرش از طلاق منصرف شه. من دارم بهتون میگم، اگه همین الان آدمفضاییها بیان روی زمین و یه نگاه دقیق به اینکه چرا نوزادها متولد شدن بندازن، نتیجه میگیرن بیشترِ مردم، تصاوفی بچهدار شدن: یا اونها اون شب خیلی مست بودن یا وسایل جلوگیری نتیجهی صددرصدی نداره یا هزاران دلیل دیگه که متملقانه نیستن ..."