داستان با این جملات آغاز میشود:
"من و پدر و مادرم در باغوحش زندگی میکنیم. پدرم نگهبان باغوحش است. دیشب، حیوانها در قفسهایشان سر و صدا میکردند. مادرم میگوید: "صداهای بلندی که از دور میآید آنها را ترسانده است."
پدرم میگوید: "شاید کوه را منفجر میکنند جاده بسازند."
دیشب یواشکی در گوش بابون پرندهام گفتم: "بپر برو شهر سر و گوش آب بده ببین چه خبر شده."
بچهبابون، سرش را تکان داد و یژی بالا پرید. در آسان چرخید و چرخید و دور شد. توی حیاط منتظرش ایستادم. از یک شمردم تا به صد و بیست و سه رسیدم، ویژی روی شانهام پرید و گفت: "جشن، جشن، فشفشه، بادکنک، آتیشبازی."
به پدرم گفتم توی شهر جشن گرفتهاند و فشفشه هوا میکنند. خیلی دلم میخواست به شهر بروم، اما پدرم ما را نبرد. گفت: "نمیشه حیوانها را تنها گذاشت."
فکر کنم حیوانها هم مثل من دلشان میخواست به جشن بروند. برای همین لج کردهاند و از دیشب تا حالا سر و صدا میکنند ..."