داستان با این جلات آغاز میشود:
"شاید امروز دنیا روی آفتابیاش را نشان داده باشد.
شاید گوی بزرگ زرد رنگ توی ابرها بریزد، رقیق و زردهیتخممرغمانند توی آبیترین آبیِ آسمان محو شود، روشن و درخشان از امیدِ واهی و وعدههای دروغین خاطرات خوش، خانوادهی واقعی، صبحانههای دلچسب، پنکیکهایی که توی بشقاب روی هم چیده شده و رویش شیرهی افرا ریختهاند. در دنیایی که دیگر وجود ندارد.
یا شاید اینطور نباشد.
شاید امروز هوا تاریک و بارانی باشد، باد زوزه بکشد و چنان سوزی داشته باشد که پوست بندبند انگشت آدم را بسوزاند. شاید برف میآید، شاید باران میبارد، نمیدانم شاید یخبندان باشد تگرگ ببارد طوفان رو به وخامت بگذارد تا گردباد شود و زمین بلرزد و دهان باز کند تا برای خطاهایمان جا باز شود.
هیچ نمیدانم.
دیگر پنجره ندارم. چشماندازی ندارم. دمای خونم یک میلیون درجه زیر صفر است و سی متر زیر زمین دفن شدهام در سالن تمرینی ه این چند وقت اخیر خانهی دومم شده. هرروز به این چهاردیواری زل میزنم و به خودم یادآوری میکنم زندانی نیستم زندانی نیستم زندانی نیستم اما گاهی ترسهای قدیمی روی پوستم میدود و انگار نمیتوانم از تنگناهراسی که به گلویم چنگ میاندازد خلاص شوم.
وقتی آمدم اینجا قولهای زیادی دادم ..."